۱۴۰۱ اسفند ۲۱, یکشنبه

And my beloved.

این آهنگ من رو تا همیشه یاد سیزیف می‌ندازه. موقعی که زندگی عادی جریان داشت ولی من هر شب راس ساعت هشت به این فکر می‌کردم که همه چیز باید به احترام تئاتر متوقف شه. چون یه گوشه‌ی این شهر داره معجزه‌ی تئاتر اتفاق میوفته. وقتی تو داری شام می‌خوری، وقتی خسته تو مترو نشستی، وقتی با دوستت صحبت می‌کنی. باید صبر کنی، قد خم کنی، به احترام این معجزه. به احترام نت اولی که دیوید لنگ می‌نوازه، به احترام مهدخت که یه گوشه‌ی صحنه‌ی تئاتر ایستاده، فیکس شده جلوی یه پنجره و منتظره تا یه معجزه‌ی دیگه رو شروع کنه. خوش به حال اونی که امشب برای اولین بار این صحنه رو می‌بینه. تئاتر مدت‌هاست که برام سیزیفه. اون حسی که اونموقع داشتم، فکر می‌کردم کاش هرشب قرار بود اون صحنه رو ببینم. تپش قلب از شدت هیجان. خدایا چقدر تئاتر رو دوست دارم و چقدر همه چیز ازدست رفته. عجیبه که سیزیف این تاثیر رو هنوزم داره روم. تئاترم شبیه سیزیفه. تو یه سنگ رو به سختی می‌بری بالا و تهش نه هیچی، که پرت می‌شی پایین. علاقه‌م به تئاتر مثل علاقه‌ی سیزیف به بالا بردن سنگه. نمی‌تونم‌ قبول کنم نمی‌شه. بالاخره باید بشه. حتی اگه کل زندگیمم بذارم پای بالا بردن سنگ و بعد دوباره از اول. همینقدر برام بسه اگه فقط بتونم یه بار دیگه آدمی باشم که سیزیف رو می‌بینه، که به معجزه‌ی تئاتر فکر می‌کنه، که یه معجزه رو ایجاد می‌کنه. تئاتر معجزه‌ است. معجزه‌ی سیزیف.

۱۴۰۰ آبان ۱۴, جمعه

همه هیزمو سوزوندی.

ساعت نه و نیمه. دلم برات تنگ شده. واسه لباس‌هات، بوت، بغلت، سردردت. می‌خوام بهت زنگ بزنم می‌ترسم تو نخوای. می‌خوام اسنپ بگیرم بیام نواب گم شم تو بغلت می‌ترسم یکی دیگه باشه تو بغلت. نمی‌دونم چی درسته چی غلط. کاش درست این بود که لبم روی لبت باشه. کاش الان سرم توی گردنت بود. کجایی الان اصلا؟ به من فکر می‌کنی؟ همش شیش روز گذشته. مونده سه تا شیش روز دیگه و سه روز دیگه. خرد می‌کنم که کم به نظرم بیاد و دووم بیارم. یه پریود دیگه. خوش‌به‌حال اونجایی که الان تو رو داره. دلم برات تنگ شده. بپوشم بریم کریم‌خان شام بخوریم؟ ته‌چین ماست بپزم بیارم بخوریم؟ بابا غذا می‌پزم که با هم بخوریم. از وقتی تو نیستی غذا هم نمی‌خورم. عادته؟ کاش نباشه. من که هیچی نمی‌دونم. فقط می‌دونم که می‌خوام الان تو بغلت باشم، غذا رو گاز باشه. پا شیم شام بخوریم و فیلم ببینیم. بخوابیم. تو صبح بری سر کار منم شب روزم رو برات تعریف کنم. همین.اون شب جلو سر در هی چشم‌ چرخوندم گفتم شاید سیگار آخر شبت رو بیای دم سردر ولی نیومدی. الکی یکی رو گرفتم جای تو. از دور نگاش کردم. قلبم یهو ریخت. یاد اون روز افتادم که از پایین پنجره نگات کردم. چقدر دوستت داشتم. چقدر دوستت دارم. فاصله سخته. درست می‌شه چیزی؟ من بسته‌م رو فاصله که یه کم پوست بندازیم. بعد از نو. انسان جایزالخطاست دیگه. مام جایز بودیم. از اینجا به بعد دیگه کاش تکرار نکنیم. نه که نشه. قطعا بدون تو هم می‌شه. ولی خب چرا حیف کنیم؟ نکنیم. همه چی رو حیف کردیم اینو‌ نکنیم. کاش می‌شد زنگ بزنم بهت بگم می‌میرم برات. چون واقعا دارم می‌میرم برات از دل‌تنگی.

۱۴۰۰ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

پل

این آهنگ گوگوش رو از توی استوری کیانا شنیدم. ویدیو می‌ذاره از خودش پونزده ثانیه که ما از زندگی خودمون جدا شیم و برای پونزده ثانیه با اون و حس و حالش همراه شیم. اینو گذاشته بود نوشته بود دهه شصت. فکر کردم چقدر قدیم امنه برام. زدم دانلود شه چون این روزا فقط دنبال امنیتم. مدت‌هاست نه احساس تعلق به جایی رو دارم نه احساس امنیت. نمی‌دونم باید برم ساری یا بمونم تهران یا برم از ایران. همه چیز سخته برام. نوشتن همین‌ها هم سخته برام. امروز یهو زد به سرم بیام بنویسم اینجا شاید یه کم از حجم چیزهایی که تو ذهنمه کم شه. جدیدا مزه‌ی هیچ چیزی رو نمی‌فهمم. هیچی خوشحالم نمی‌کنه. یه چیزهایی دو برابر ناراحتم می‌کنه. واکنشی نمی‌دم. نهایتا یه قطره اشک و بقیه‌ش همه‌ش درد و رنج. حتی درد و رنجم هم اونقدر بدیهی نیست. یهو می‌بینم توانایی بلند شدن از روی تخت رو ندارم ولی تشنمه. ناتوانی‌م بر نیازم می‌چربه. اینجا متوجه می‌شم دیگه ویران شدم و باید بذارم روز فقط بگذره، که شاید فردا چیزها بهتر شدن. شاید ویتامین دی‌م کم شده و باید یه کم آفتاب بخوره به پوستم. امید واهی می‌دم به خودم ولی این کار رو می‌کنم چون خودم رو خوب می تونم گول بزنم. خلاصه این آهنگه رو دانلود کردم گوشش دادم، تو راه گوشش دادم، صبح موقع چابی‌شیرین‌نون‌پنیر با مبین هم گوشش دادم. و عجب لحطه‌ی درخشانی بود. باد می‌زد و پرده تکون می‌خورد و بازی نور و سایه روی بربری و چایی تازه‌دم و پنیر. یه لحظه احساس کردم چقدر لذت‌بخش و آرومه همه چیز . ولی همه‌ش یه لحظه بود. بعدش زندگی عادی شروع شد. اضطراب و ترس و ناکامی پشت سر هم. دو قطره گریه. یه آینه‌ی نیمه‌شکسته‌ی رنگی هست رو میز کار یاسین، توش به خودم نگاه کردم. خوندم «تو رو می‌شناسم ای سر در گریبون.» از اونموقع دارم فکر می‌کنم اگه ناخودآگاه با خودم بودم یعنی خودم رو سر در گریبون می‌بینم؟ حق دارم ولی خودم رو نمی‌شناسم. فکر کردم به ترکیب سر در گریبون. علیرضا اومد تو ذهنم. چقدر دوست‌هام چیزها رو برام راحت‌تر می‌کنن واقعا. ولی همش احساس تنهایی می‌کنم. نمی‌دونم دردم چیه. فکر کنم منم دنبال یکی‌ می‌گردم تنهایی‌م رو باهاش قسمت کنم که برای هم بمونیم و برای هم بمیریم. دلم دقیقا همین رو می‌خواد. یکی که براش بمیرم. یه چیزی که براش بمیرم. اون شدت علاقه. احساساتم الان یه خط صافه که یه وقتایی منفی می‌شه. می خوام بره بالا، مثل کوهستان. کاش می‌شناختمت. نه تویی که تو آینه‌ای رو می‌شناسم نه چیزی که می‌خوای رو. پس کیه اون سر در گریبونی که از صبح تا حالا می‌خونمش؟

۱۴۰۰ تیر ۲۵, جمعه

امروز اجرا داشتم. یه اجرای آنلاین نه چندان خوب. کار پایان‌ترم کلاس گنجه. من بازیگر بودم. از معدود دفعاتی که بازیگر بودم و شانس دیده شدن داشتم. کار رو خوب درآورده بودم. گروه رو هم دوست داشتم. کلا بهم خوش گذشت. ولی هبچ‌کس کارم رو ندید. نه مارال، نه مامان‌بابام، نه نازنین، نه مبین. کارم برای هیچ‌کس ارزش نداشت. کاری که چهار ماه براش زحمت کشیدم برای هبچکدوم از آدم‌هایی که برام مهم بودن، مهم نبود. به وقت‌هایی فکر می‌کنم که همشون نیاز به دیده شدن داشتن و دبدمشون. به این که اگر برعکس بود به هر طریقی یه طوری اون کار رو می‌دبدم. دبده نشدم. ارزشی نداشتم. چه دردی بالاتر از این.

۱۳۹۹ تیر ۳۰, دوشنبه

«خواستم یه موزیکی بخونم توش بگم یکی رو دوست دارم، همه خواب بودن دلم نیومد.»

چنگ می‌زنم به زندگی. چیزی ولی دستم رو نمی‌گیره. زنده موندن چقدر سخته. ممکنه فردا صبح برم دارآباد. اگه امشب رو نتونم تحمل کنم فردا صبح دارآباد رو نمی‌بینم. یه امشب رو دووم بیار کیمیا. کوه‌ها خیلی قشنگن. حیفه دیگه نبینیشون.

۱۳۹۹ تیر ۲۸, شنبه

There is a dark

بیا بشین کنارم بگو درست می‌شه. من می‌دونم که درست نمی‌شه. می‌دونم که تو هم می‌دونی که درست نمی‌شه. ولی تنهایی همه چیز خیلی بدتره. بگو می‌فهمم. من فقط می‌خوام یکی دیگه هم بفهمه دارم چی می‌کشم.